حراج گنج!!

روی شیشه نوشته "قیمت ها شکسته شد"ما پشت ویترین صف می کشیم تا شاید کلاهی یا پیراهنی ارزانتر از انچه می ارزد بفروشند. صف می کشیم و نوبت می گذاریم. هول می زنیم. از هر کدام دو تا می خریم برای روزهای مبادایی که گاهی اصلا نمی ایند.

مردی گنجی را حراج کرده است.گنجی را بی بها می فروشد.گفته لازم نیست چیزی بدهید یعنی اگر گفته بود لازم است،ما چیزی در خور این معامله نداشتیم. گفته فقط ظرف بیاورید.ظرف!

حجمی که در ان بشود چیزی ریخت. گنجایش گنج. هیچ کس نمی اید. هیج کس صف نمی بندد. مرد فریاد می زند:"کیلاً بعغیرِ ثمنٍ لو کانَ لهُ وعاء؛ بی بها پیمانه می کنم اگر کسی را ظرفی باشد" و ظرف نیست وگنجایش گنج در هیچ کس نیست.

ما از کنار این حراج بزرگ، خیلی ساده می گذریم ومی دویم سمت جایی که جورابی را نصف قیمت معمولش می فروشند. ظرف های ما، این دل های انگشتانه ای است. چی در آن جا می شود که او بخواهد بی بها به ما ببخشد؟

ما به اندازه یک پیاله گندم عشق هم جا نداریم. کف دستی دانایی اگر در ما بریزند پر می شویم. سر ریز می کنیم و غرور از چشم هاو زبان هامان بیرون می تراود.

با ما چه کند این مرد، که گنجی را حراج کرده است؟

گم شده ایم. سرگردان در کوچه های زمین. نشانی در دست، مبهوت به تمام درهای بسته نگاه می کنیم. هیچ کدامشان شبیه دری نیستند که ما گم کرده ایم. شبیه جایی نیستند که روزی از آن راه افتادیم و حالا دلمان می خواهد به آن بر گردیم. مرد ایستاده کنار در کوچه. ما گیج و سردرگم از کنارش رد میشویم.دستمان را می گیرد. یک لحظه چشم در چشم می شویم. می گوید: " کجا؟" می گوییم:"رهامان کن! پی جایی می گردیم" می گوید " من بلد راهم، پی ام بیایید،می رسانمتان" می گوییم "نه، خودمان می گردیم، خودمان می یابیم" می گوید "این کوچه، زمین است، نشانی شما اصلاً مال این طرف ها نیست" مکث می کند. زیر لب می گوید "من به راه های آسمان، داناترم تا راه های زمین" "فَلانا بِطُرقِ السَماء اَعلَم منّی بطرقِ الارض".

ما می گوییم "نه،گمشده ما همین جا لابلای آدم های زمین است ".از کنارش می گذریم و باز گم می شویم.بیشتر از قبل.

می گوید "پیش از آنکه بروم ،سوالی بپرسید".ما می خندیم "سوال؟" کی حوصله دارد چیزی بپرسد.ما همه چیز را می دانیم.ما اینقدر با این خاک پست هم عیار شده ایم که همه فرازو فرودهایش را می شناسیم.همه تپه ها و دره ها را.مرد می پرسد "مگر همه جهان همین خاک است؟" می گوییم "برای ما، بله" و تا بخواهد چیزی بگوید می خندیم. یکی مان به مسخره می گوید "تو اگر دانایی موهای سر من را بشمار" و چشم های مرد به اشک می نشیند.

مرد، خبر بزرگ است. نباء عظیم. و ما عادت داریم خبرهای بزرگ را تکذیب کنیم و دل ببندیم به خبرهای کوچک. به اینکه امروز چی ارزان شده؟ یا در کدام اداره میز می دهند یا... ما خبر بزرگ را تکذیب می کنیم.او را. نباء عظیم را باور نمی کنیم و او مجبور می شود نفرینمان کند. چه نفرینی. خدایا مرا از اینها بگیر. از این بالاتر، نمی شد چیزی گفت. مردمی که بودن او را نمی فهمند، باید به نبودنش گرفتار شوند. می گوید "خدایا من از اینها خسته ام،اینها از من. مرا از اینها بگیر" وما تا ابد، در تاریکی بعد از نفرین دست و پا می زنیم.

"برگرفته از کتاب خدا خانه دارد نوشته فاطمه شهیدی"

3 نظر:

کیوان فریور گفت...

خوب راسما شروع شد دیگه. وبلاگ قبلی رو دارکت میکنم اینجا.
تشکر

الی گفت...

سلام
متن خیلی جالبی بود دستت درد نکنه
مخصوصا اینجاش
( ما به اندازه یک پیاله گندم عشق هم جا نداریم. کف دستی دانایی اگر در ما بریزند پر می شویم. سر ریز می کنیم و غرور از چشم هاو زبان هامان بیرون می تراود)

fatemeh گفت...

مطلب زیبای بود حدیث جان ممنون.

اى شگفتا! شگفتا! دانش و حکمت را به رایگان پیمانه مى‏کنم اگر آن را ظرفى باشد . شما پس از اندک زمانى از خبر آن آگاه خواهید شد.

خطبه 70 نهج البلاغه

موفق باشی.

ارسال یک نظر